سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا بود و دیگر هیچ نبود

نه دیگه اگه یقین داشتم این نبودم !
سلام ...و خداحافظ...
امروز روز عجیبی بود ... اسم حرم و برده بودم ... اما واقعا قصد نداشتم حرم برم ... یکهو تاکسی بوق زد ...منم گفتم میدون شهدا ... بازم نمی خواستم میدون شهدا برم ها ... همون نزدیکی ها جایی کار داشتم گفتم می رم و اون و انجام میدم ... ولی یکهو دیدم میدون شهدام !!! از میدون شهدا هم گفتم می دم چهارراه شهدا و می رم خونه... ولی نمی دونم چرا وقتی اومدم تاکسی بگیرم ... گفتم حرم!...از درب حرم که رفتم تو ... خودم توش موندم که چه جوری توی حرم ام ... روبه روی پنجره فولاد یه نیم ساعتی خیره به پنجره فولاد نگاه می کردم ... همون وسط صحن ... نمی فهمیدم چمه هم بیتاب بودم و هم نبودم ... به آقا سلام دادم و اومدم برم از صحن بیرون .. که خودم و دم پله های بهش ثامن دیدم ... بعد از 5-6 سالی بود که نیامده بودم اینجا ... خیلی فرق کرده بود ...اولین صحنه ای که دیدم ... 3تا خانوم بودند که داشتند برای عزیز تازه از دست رفته اشون دعا می خوندند ... 

شروع کردم روی قبر ها بدون هدف راه رفتن ...  

 

بهشت ثامن!

یه آقایی که داشت روی یکی از قبر ها قرآن می خوند صدام زد ... گفت خانوم اگه دنبال قبری می گردید کمک اتون کنم...  گفتم آره ... ولی من اصلا دنبال قبر کسی نمی گشتم ... گفت کی مرده ... گفتم 1 سال پیش ... نا خود آگاه یاد صادق افتادم ... بهم گفت این خط و بگیری می رسی بهش... درست توی همون ردیفی بود که اون آقا آدرس داده بود ... مرحوم حاج صادق... خودم موندم توش ... چون بعد از مرگ صادق ... حاضر نبودم برم سر قبرش ... نمی دونم چرا ... شاید ترس ... شاید ؟!

 

خدایش بیامرزد 

اضافه نوشت :
1- مرحوم صادق همبازی دوران کودکی من بود ... همسایه امون و پسر مدیر مجتمعی که توش توی دوران ابتدایی و راهنمایی درس می خوندیم ... از من 1 سالی کوچکتر بود ... 3 - 4 سالی ندیده بودمش تا اینکه یه روز از توی تاکسی دیدم یکی دم مدرسه سابق ام ایستاده ... ماشالله بزرگ شده بود .. 2 هفته بعد  صادق توی یه سانحه رانندگی و اون جریانات خودروهایی که خودشون آتیش می گرفتند .. جلوی چشم خواهر و شوهر خواهرش زنده زنده می سوزه ... البته اونا نمی دونستند اینی که داره جلوی چشماشون می سوزه صادقه ! ... برای همه شوک بود ... ما تا مدتها از خواهرم پنهون می کردیم ... داداش دوست خواهرم بود ... من خودم فقط 1 بار اونم بعد از چهلم تونستم برم دیدن خانواده اش ... نه اینکه یادم بره ... حتی تشیع جنازه اش رو هم از توی اتاقم دیدم ... از همون پنجره ای که خیلی آدمها رو توش دیدم ! شاید چون همسن و سال خودم بود برام هضم نشد ... ولی امروز! (عجب اضافه نوشتی از خود نوشته هم طولانی تر شد ) .
2- بعد از فوت صادق مامانش قسمت دبیرستان و راهنمایی مجتمع اش و بست و ابتدایی رو هم به خواهرش داد ... هر شب جمعه خونشون به یاد صادق دعای کمیله ... دیشب با هانیه یاد خانوم مدیری کردیم .... می گفتم هر چیزی که برای ما می گفت خودش عملا توی جریان صادق به مانشون داد ... عجب صبری داشت !!!!
3- فکر کنم خودم و این چند روزه خیلی موندنی می دیدم ... عجب موجوداتی هستیم ما آدمها ... یقین نداریم به عاقبتی که خودمون داریم با چشم های خودمون می بینیم ... من و تو هم رفتی هستیم ... با چیز هایی که در مورد صادق شنیدم ... همون موقع ... بعد از مرگش ... گمونم آماده بود  ... من چی!؟ ...هیچی ...
4- بعضی آدمها هم حیات اشون و نعمته و تلنگر و هم مرگشون ... امروز سر قبر صادق تازه یادم اومد که من هم رفتی ام و چرا دارم الکی برای این دنیا حرص می زنم ... هر چند که اون حاجتم هم ماله دنیام بود و هم آخرت ...
5- دم آخری از حرم که میامدم بیرون ... گفتم آقا ... خودت و هوام و داشته باش ... خیلی ضعیفم!
6- برای شادی روح حاج صادق حتما فاتحه بخونید !
7- الهی و ربی من لی غیرک!؟!


نوشته شده در  یکشنبه 86/9/25ساعت  4:38 عصر  توسط ریحانه پارسانیک 
  نظرات دیگران()

خدابود و دیگر هیچ نبود

(+)امروز خیلی عجیب بود ...از همون دیروز عصر که اون خواب خنده دار و دیدم ... حیف اون همه اشکی که توی خواب ریخت ...تصور مرگ عزیزت .. حتی توی خواب تا چند روز آدم و به هم می ریزه ... از صبح دارم با خودم تجسم میکنم که اگه مرد .... خدا نکنه ...
(+) بازم دیر رسیدم سر کار ... بچه ها شاکی شدن ... می گفتن ما همیشه از نظمت حرف می زدیم اما این چند روزه ...امان از عاشقی..
(+) سمیه می گفت همه به من می گن علائم اش و داری و کیس و اش و نداری ... من چی بگم ... همه علائم دارم و هم کیس دارم ... اما ایمان ندارم به روز وصل! یاده فاطمه افتادم و اون شعر معروف و ... نرسیدن ...یادت به خیر فاطمه (باز نگی به یاد من نیستی)
(+)دوباره نزدیک بود بهم شوک بزنه همبن بعد از ظهری... نذاشتم ... اشتباه از من بود ... باید ایگنورش می کردم ... بچگی بود که فقط دیلیت کرده بودم ... دلم قرص بود که نتونست نه ؟ ممنون که دلم و قرص کردی...اون دفعه شمیم شاهده پس لرزه هاش بود .. ولی دلیل اش و نمی دونست ...خود امام رضا به دادم رسید ... وگرنه بریده بودم...

(+) صبحی یکی از همکارام دید دارم میرم حرم باز بهم تیکه انداخت ... می گفت چیه هنوز حاجت ات و نگرفتی؟!
(+) خدا یه نعمتی که به آدم می ده ... پوست آدم می کنه ... خدایا پوستم کنده شد بده دیگه...
(+) یه جایی تو زندگی آدم باید پوست بندازه ... ولی گاهی هنوز خیلی زوده و گوشتت هم باهاش کنده میشه ...

اضافه نوشت :
1- بعد از مدتها هوس روز نوشت نوشتن به سرم زد ... خیلی با حالا شاید این چند وقته بازم از این ناپرهیزی ها کردم ...
2- دلم می خواد خاطرات مکه ام و بنویسم ... ولی بعد 2 ماه دارم می نویسم وتا یخم باز شه طول می کشه .
3- الهی و ربی من لی غیرک ؟! 


نوشته شده در  دوشنبه 86/9/19ساعت  12:46 صبح  توسط ریحانه پارسانیک 
  نظرات دیگران()

خدا بود و دیگر هیچ نبود!

قلبم خسته است ... این روزها فکر می کنم بد عاشق می شوم ...این روزها همه به تو حسودی می کنند حتی خودم ... این روزها حسرت ات هست و خود نیستی ... به کساین که در آغوش تو آرامند حسرت می خورم و با نگاهی پر از بغض نگاه می کنم...آنجا جای من بود و اکنون ... آغوش تو جای برای همه دارد ولی من کثیف تر از آنم که آغوش تو را آلوده کنم!!!
مهربان این گونه برای تو می نویسم ...در جایی که کسی جز من و تو نیست ...جایی که قرارمان این بود ...
مهربانم ... دلم برای ات تنگ شده ..برای خودم ...بای لحظه های عاشقانه امان ... برای سکوت هایی که کاش هیچ گاه نمی شکست ...این روزها هر چه دربرم شلوغ تر می شود خودم را تنها تر حس می کنم ... اگر همه باشند و تو نباشی چیزی جز بغض برایم نمی ماند...
خدای مهربانم ... این روزها خاطرتمان را مرور می کنم و الطاف تو را چیزی جز یه بغض پر از شرمندگی برایم نمی ماند ...
خدایا چگونه است که آدمها تو را می خوانند و من حتی این کار را هم یاد ندارم .... خدایا تو  خوب می دانی دلم چه می خواهد ... خدایا در این روزگار سخت مثل همیشه نگاهم به توست ...
خدایا هنوز هم وقتی بدنم زیر حرف های این انسان ها له می شود یه جمله را خوب می توانم بگویم ... پس تو خوب بشنو!

الهی و ربی من لی غیرک!

اضافه نوشت :
1- من خودم می دونم که کار بدی بود که یکهو بیایی و ببینی که بابا این وبلاگی من لینکش کردم برای همیشه نیست ...حتما دلائل خودم و داشتم... حس کردم نامحرم های این دل توی اون وبلاگ زیاده !
2- خدایا من و در تصمیم ام مصمم کن !
3- الهی عاقبت به خیری و بس!


نوشته شده در  یکشنبه 86/7/22ساعت  8:9 صبح  توسط ریحانه پارسانیک 
  نظرات دیگران()

<      1   2      
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ببخشید چند لحظه...
[عناوین آرشیوشده]